مدتی بود رکود را در کسبوکارش داشت تجربه میکرد. فروشنده قطعات کامپیوتری بود، بازار که دچار تغییر قیمت دلار شد، کلاً حسابوکتابش به همریخت، الآن باید گرون میخرید و طبق تعهد و قراردادی که داشت ارزون میفروخت. با این وضع نهتنها سودی نمیکرد بلکه ضرر بسیار زیادی میکرد، البته راه دیگه ای داشت بهعنوان وثیقه یک چک پنجاهمیلیونی هم داده بود که اگر در ارائه کالا طبق برنامه کوتاهی شد و قرارداد لغو شد اون چک توسط خریدار نقد میشد. با دو دوتا چارتای که کرده بود به این نتیجه رسیده بودن که قرارداد رو لغو کنند و پول چک تضمین رو پیدا بکنن، پولی که بیشتر از سرمایه واقعی بود که داشتن.
اونها تو مغازه با گرون شدن قیمت دلار بیشتر از این مقدار پول، جنس داشتن، اما اجناس همه چکی بود و باید چکشون پر میشد سرمایه در گردششون خیلی کم بود، در ضمن بازار به علت این نوسان شدید خوابیده بود. خلاصه اوضاع سختی بود.
تنها راهی که به فکرشون رسیده بود همین بود پول چک رو با فروش ماشینش تأمین بکنه البته تو این بازار ماشین بیشتر از 25 میلیون نمیرفت.
چندساعتی غرق در افکارش بود، و با سؤال خانمش کمی به خودش اومد:
با این حساب اگه چک مون پاس نشه فاتحه مون خوندس! علی چی کار باید بکنیم؟
جواب داد: هیچی فردا میرم با مهندس کلانی صحبت میکنم و کل قضیه رو میگم و نهایتاً تضمین رو تبدیل به دوتا چک میکنیم و ماشینرو میفروشم تا چک اول پاس بشه، برای دومی هم یکی دو ماه وقت میگیرم تا اون موقع خدا کریمه.
صبح فردا وقتی از خونه دراومد و سمت ماشین رفت، ازنظر خودش برای آخرین بار سوار ماشینش میشد. داشت به کارها و اتفاقات فکر میکرد، و با خودش میگفت: "چرا اینطوری شد؟" "تازه داشتم رشد میکردم و خدا نخواست!" و با گفتگوهای درونی منفی به سمت دفتر آقای کلانی رفت تا شکست معامله رو اعلام بکنه، وقتی به دفتر آقای کلانی رسید.
هنوز دفترش نیامده بود. بعد از نیم ساعت آمد و سلامی به هم دادند، منشی به آقای کلانی گفت که فلانی اومده و قرار شد بعد نیم ساعت به اتاقش بره برای صحبت.
زمان بهکندی میگذشت و محیط دفتر در نظرش سرد و بیروح بود و رفتوآمد و صحبتهای کارکنان و افراد پیش منشی شرکت، برایش بیروح ناخوشایند بود. تا اینکه بعد از 45 دقیقه وقت به او رسید. وارد اتاق شد و با آقای کلانی سلام و علیکی کرد و آقای کلانی راجع به اوضاع و زمان تحویل کالا صحبت کرد. علی عزم خودش را جزم کرد و شروع کرد به گفتن صحبتهایی که تو دلش بود:
آقای کلانی! طی چند روز اخیر دلار قیمتش رفته بالا و من هنوز نتونستم حتی نصف قطعات سفارش شما رو بخرم، و با این اوضاع نمی تونم سفارش شما رو تحویل بدم و طبق قرارداد باید مبلغ چک تضمین رو در اختیار شما قرار بدم، برای همین تصمیم گرفتم این کار رو انجام بدم. فقط از شما درخواستم اینه که در صورت امکان چک رو به من بدید و دوتا چک 25 میلیونی بگیرید. چک اول رو بهزودی پاس میکنم نقده، و چک دوم رو دو سه ماه به من فرصت بدید، بدهیهای دیگه هم دارم تا یه مقدار فشار رو سرم کم شه، سعی میکنم در اولین فرصت مبلغ چک رو واریز کنم. تو بدبختی بزرگی گیر کردم، تا حالا اینجوری اوضاعم به هم نریخته بود.
آقای کلانی باکمی اخم و ناراحتی به علی نگاه کرد و پس از مکث بلندمدتی شروع کرد به صحبت:
ادامه در :
https://www.kheradmandan.com/Articles/143
راز ماندگاری معروفترین شعر کودکانه ایران و درسهای تبلیغاتی از آن
بهترین داستانهای انگیزشی موفقیت، داستان شماره 8-دلت را اینگونه آرام کن
بهترین داستانهای انگیزشی موفقیت، داستان شماره 7- مدل فکر کردنت رو عوض کن!
بهترین داستانهای انگیزشی موفقیت، داستان شماره 6- جدی بگیر! خیلی هم جدی بگیر!
بهترین داستانهای انگیزشی موفقیت، داستان شماره 3- نه هیس! من اسیر جهان نیستم!
رو ,چک ,کلانی ,آقای ,هم ,خودش ,آقای کلانی ,و با ,کرد و ,بیشتر از ,با این
درباره این سایت