وابسته به سایت خردمندان



راز ماندگاری معروف‌ترین شعر کودکانه ایران

و درس‌های تبلیغاتی از آن

قبل از مطالعه مقاله یک درخواست دارم: لطفاً یک شعر یا ترانه کودکانه به ذهنتان بیاورید.

به نظرم معروف‌ترین ترانه کودکانه ایران شعر "یه توپ‌دارم قلقلیه" است. این ترانه تنها شعری است که بزرگ و کوچک همگی کامل آن را بلد هستیم. امروز می‌خواهم راجع به رازهای ماندگاری این شعر کودکانه صحبت بکنم، بهتر است امروز به‌صورت جدی از خودتان بپرسید، چرا این ترانه کودکانه در ذهن افراد ماندگار شده و نسل به نسل در حال انتقال است؟ شعر را یک‌بار دیگر بخوانیم

یه توپ‌دارم قلقلیه سرخ و سفید و آبیه

می‌زنم زمین، هوا می‌ره نمی‌دونی تا کجا می‌ره

من این توپو نداشتم مشقامو خوب نوشتم

بابام بهم عیدی داد یه توپ قلقلی داد

 

ادامه در اینجاست:

https://kheradmandan.com/Articles/147

 

#رازماندگاری

#معروفترین_ترانه_کودکانه

#شعرکودکانه

#نوستالژی

#تبلیغات_حرفه_ای

#تفکرخلاقانه

#نابغه

#یه_توپ_دارم


نصف شب بود، ناگهان از خواب پرید! ترسی عجیب در دلش رخنه کرده بود، طی سال گذشته سه نفر از بستگانش رو ازدست‌داده بود. یکی‌شان براثر بیماری، دیگری براثر سانحه و سومی هم به دلیل کهولت سن از دنیا رفته بودند. تقریباً تا امسال مرگ عزیزی از نزدیکانش را ندیده بود، فقط چند سال قبل که نوجوان بود پدربزرگش فوت کرده بود. اما این سه اتفاق ناراحت‌کننده اثری عمیق بر ذهنش گذاشته بود و چراهای زیادی در ذهنش ایجاد کرده بود. خواب‌های آشفته، ترس‌های نابهنگام، سرد شدن در کار وزندگی و مهم‌تر از همه دل‌مردگی و افسردگی خفیفی که داشت سایر قسمت‌های زندگی‌اش را تحت تأثیر قرار می‌داد.

تصویرها و تصورهای این مدت مجدداً در ذهنش مرور شد. با خودش گفت: خب که چی به قول مادرم "با هر مرده که نمی‌شود مرد!" نباید به ترس‌هایم اهمیت بدهم هنوز زنده‌ام و باید زندگی بکنم خداوند مرا دوست دارد، عمر دست خداست. من همه سعی‌ام را می‌کنم که بهتر زندگی بکنم، امیدوارم خداوند روح نزدیکانم را بیامرزد و صحبت‌هایی از این قبیل را ادامه می‌داد.

ادامه در :

https://www.kheradmandan.com/Articles/146

 


بهترین داستان‌های تأثیرگذار انگیزشی برای عبور از مسیر گذار موفقیت

داستان شماره 7- مدل فکر کردنت رو عوض کن!

 

میثم چشم هاش پر از اشک بود، بالاخره مجبور شد تصمیمی که دلش نمی‌خواست رو بگیره، باهزاران شور و شوق شرکتش رو تأسیس کرده بود و الآن پس از چهار سال تلاش و بدون هیچ سرمایه‌ای داشت دفتر رو می‌بست. شریکاش تنهاش گذاشته بودن و فقط اسمشون در اساسنامه شرکت بود. کارکنانش هم رفته بودند به دلیل 6 ماه عدم پرداخت حقوق از اون شکایت کرده بودن. برای اینکه کارش به دادگاه و زندان کشیده نشه، می‌خواست لوازم اداری دفترش رو بفروشه، آخه یک شرکت خدماتی اصولاً به‌جز لوازم اداری و چندتا میز، صندلی و رایانه چیزی به‌عنوان سرمایه ثابت نداره. این وسایل رو هم به قیمت خیلی کمی ازش خریدن، به‌زور پول حقوق یکی از کارکنان می‌شد. الآن دیگه مجبور بود دست به دامان اطرافیانش بشه و از اونها کمک بخواد. پدرش که شرایط مناسبی نداشت، بردارهاش هم کارمند بودن و زیاد نمی تونستن کمکش کنند، می موند پدرخانمش. همون فردی که از اول با این کار مخالف بود. پدرخانمش از بازاری قدیمی شهر بود، اوضاع نسبتاً خوبی داشت، آدم خسیسی نبود، اما دست و دل‌باز هم نبود.

طی این چند سال که با خانواده خانمش رفت‌وآمد داشت، به‌جز احترام از اونها چیزی ندیده بود و چون سطح مالی اونها بالاتر بود همیشه تو دلش می‌خواست که دیگران بهش داماد سرخونه نگن، به همین خاطر چهار سال قبل با دوستاش صحبت کرده بود و با ایده شرکت خدماتی پشتیبانی شبکه‌های اینترنت ادارات و شرکت‌ها وارد بازار شده بودند. دوتا از دوستاش بعلاوه خانمش، اعضای هیئت‌مدیره شرکت بودن.

ازقضا داخل اساسنامه شون کارهای مشابهی مثل طراحی سایت، فروشگاه‌ها و پورتال‌ها و تأمین امنیت شبکه رو هم آورده بودن، که اگر نمی‌آوردن کلاً سال اول با بدهی زیادی ورشکست میشدن. سال اول بدون بررسی، اقدام به تهیه برخی از وسایل و ابزارهای پشتیبانی شبکه کرده بودن بدون اینکه مشتری قطعی داشته باشن و فکر می‌کردند قطعاکارشون میگیره، و چون در مناقصات نتونستن برنده بشن، مجبور شدن به کمتر از نصف قیمت خیلی از اونها رو بفروشن و بقیه بدهی شون رو باکارهای جانبی پرداخت کرده بودن. سال دوم و سوم کمی اوضاع خوب شده بود. اما سال چهارم تقریباً هیچ مشتری نداشتن. شریکاش فکر می‌کردن، رکود بازار یا رقبا عامل اصلی این شرایط هستن ولی میثم نمی تونست این موضوع رو قبول کنه، رقیب و رکود برای همه هم‌صنف هاشون وجود داشت ولی اونها داشتن کارشون رو انجام میدادن! میثم معتقد به دلایل دیگه ای بود.

ادامه در:

https://www.kheradmandan.com/Articles/144


با این حساب اگه چک مون پاس نشه فاتحه مون خوندس! علی چی کار باید بکنیم؟

 

 مدتی بود رکود را در کسب‌وکارش داشت تجربه می‌کرد. فروشنده قطعات کامپیوتری بود، بازار که دچار تغییر قیمت دلار شد، کلاً حساب‌وکتابش به هم‌ریخت، الآن باید گرون می‌خرید و طبق تعهد و قراردادی که داشت ارزون می‌فروخت. با این وضع نه‌تنها سودی نمی‌کرد بلکه ضرر بسیار زیادی می‌کرد، البته راه دیگه ای داشت به‌عنوان وثیقه یک چک پنجاه‌میلیونی هم داده بود که اگر در ارائه کالا طبق برنامه کوتاهی شد و قرارداد لغو شد اون چک توسط خریدار نقد می‌شد. با دو دوتا چارتای که کرده بود به این نتیجه رسیده بودن که قرارداد رو لغو کنند و پول چک تضمین رو پیدا بکنن، پولی که بیشتر از سرمایه واقعی بود که داشتن.

اونها تو مغازه با گرون شدن قیمت دلار بیشتر از این مقدار پول، جنس داشتن، اما اجناس همه چکی بود و باید چکشون پر می‌شد سرمایه در گردششون خیلی کم بود، در ضمن بازار به علت این نوسان شدید خوابیده بود. خلاصه اوضاع سختی بود.

تنها راهی که به فکرشون رسیده بود همین بود پول چک رو با فروش ماشینش تأمین بکنه البته تو این بازار ماشین بیشتر از 25 میلیون نمی‌رفت.

چندساعتی غرق در افکارش بود، و با سؤال خانمش کمی به خودش اومد:

 با این حساب اگه چک مون پاس نشه فاتحه مون خوندس! علی چی کار باید بکنیم؟

جواب داد: هیچی فردا میرم با مهندس کلانی صحبت می‌کنم و کل قضیه رو میگم و نهایتاً تضمین رو تبدیل به دوتا چک می‌کنیم و ماشین‌رو می‌فروشم تا چک اول پاس بشه، برای دومی هم یکی دو ماه وقت می‌گیرم تا اون موقع خدا کریمه.

صبح فردا وقتی از خونه دراومد و سمت ماشین رفت، ازنظر خودش برای آخرین بار سوار ماشینش می‌شد. داشت به کارها و اتفاقات فکر می‌کرد، و با خودش می‌گفت: "چرا این‌طوری شد؟" "تازه داشتم رشد می‌کردم و خدا نخواست!" و با گفتگوهای درونی منفی به سمت دفتر آقای کلانی رفت تا شکست معامله رو اعلام بکنه، وقتی به دفتر آقای کلانی رسید.

هنوز دفترش نیامده بود. بعد از نیم ساعت آمد و سلامی به هم دادند، منشی به آقای کلانی گفت که فلانی اومده و قرار شد بعد نیم ساعت به اتاقش بره برای صحبت.

زمان به‌کندی می‌گذشت و محیط دفتر در نظرش سرد و بی‌روح بود و رفت‌وآمد و صحبت‌های کارکنان و افراد پیش منشی شرکت، برایش بی‌روح ناخوشایند بود. تا اینکه بعد از 45 دقیقه وقت به او رسید. وارد اتاق شد و با آقای کلانی سلام و علیکی کرد و آقای کلانی راجع به اوضاع و زمان تحویل کالا صحبت کرد. علی عزم خودش را جزم کرد و شروع کرد به گفتن صحبت‌هایی که تو دلش بود:

آقای کلانی! طی چند روز اخیر دلار قیمتش رفته بالا و من هنوز نتونستم حتی نصف قطعات سفارش شما رو بخرم، و با این اوضاع نمی تونم سفارش شما رو تحویل بدم و طبق قرارداد باید مبلغ چک تضمین رو در اختیار شما قرار بدم، برای همین تصمیم گرفتم این کار رو انجام بدم. فقط از شما درخواستم اینه که در صورت امکان چک رو به من بدید و دوتا چک 25 میلیونی بگیرید. چک اول رو به‌زودی پاس می‌کنم نقده، و چک دوم رو دو سه ماه به من فرصت بدید، بدهی‌های دیگه هم دارم تا یه مقدار فشار رو سرم کم شه، سعی می‌کنم در اولین فرصت مبلغ چک رو واریز کنم. تو بدبختی بزرگی گیر کردم، تا حالا این‌جوری اوضاعم به هم نریخته بود.

آقای کلانی باکمی اخم و ناراحتی به علی نگاه کرد و پس از مکث بلندمدتی شروع کرد به صحبت:

ادامه در :

https://www.kheradmandan.com/Articles/143


هیس! تو اسیر جهان هستی! این جمله‌ای بود که مدام در سرش می‌چرخید، چند روز قبل در اثر یک اشتباه‌کاری و خرید زیاد میوه‌ها ورشکسته شد! هوا طی این دو سه روز کاملاً سرد شده بود و سرمازدگی و نبود مشتری طی چند روز باعث خراب شدن طعم میوه‌ها شده بود.

مجبور بود همه میوه‌ها رو دور بریزه، و داشت به خودش و شانسش لعنت می‌فرستاد و به زمین و زمان ناسزا می‌گفت:

ای روزگار بی‌مروت سختی مالی کم داشتم، بدهکارم هم کردی؟

کم بدبخت بودم، مشکلات دیگه ای رو برام ایجاد کردی؟

لااقل خدایا می‌گفتی هوا سرد میشه و من میوه نمی‌خریدم!

ای‌کاش پام می‌شکست و به سراغ این کار نمی اومدم!

جواب طلبکارا و زن و بچم رو چی بدم؟

مگه از این بدتر هم میشه دیگه نمی دونم چه خاکی بر سرم کنم!

میوه‌ها رو به وانت دوستش بار زد و راه افتاد به سمت خارج از شهر، به دلیل یخبندان جاده لغزنده بود و داشت عصبانی رانندگی می‌کرد که یهو یه ماشین پیچیدید جلوش شروع کردن به فراری دادن ماشین و کمک خواستن از خدا، خطر از بیخ گوشش رد شد. داشت ماشین‌دوستش رو هم نابود می‌کرد و اوضاع رو بدتر!

برای مطالعه ادامه مطلب به سایت خردمندان به آدرس زیر مراجعه نمایید:

https://kheradmandan.com/Articles/140


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مطالب اینترنتی همه چيز در مورد ادبيّات دوره ي اوّل متوسّطه ـ راهنمايي اریا مقاله دل نوشته هایم داستان مرجع کنکور ایران فروشگاه اینترنتی فایل mohandesii mvsdl matalebejazab